۱.۴.۹۲


خدایا
غریبم، آشنا با خویش حتی نیستم، بگذار برگردم
نمیبینم نمیدانم که حتی کیستم، بگذار برگردم
نه با دیروز خرسندم ،نه با امروز ... حالایم غریبان است
خدایا من که فردا را پذیرا نیستم، بگذار برگردم
به اسبی خسته میمانم رها کردم سوارم را و بارم را گذشت از عاشقی صعب است اگر می ایستم بگذار برگردم
خودم را عاقبت گم کرده ام در زیر بارانی که باریده است
خواهش می کنم بگذار یک امشب...
به تنها جای ماندن های بی رفتن به دنیایی که دیگر نیستم برگردم
خداوندا
اگر نامم صدای اب را تا پای شیروانی ها و یا در خانه ها تا پای آتش می برد تقصیر باران نیست
عبوری بی عصا بی جای پا دارم و بر سقفی که سوراخ است میبارم
نمیبینم نمیدانم که سیر چیستم ، بگذار برگردم
.سفر سخت است و فردا بی سبب پشت چراغ بی خطر مانده است 
کسی آنسوی درهای قدیمی را نمی بیند
کسی دیوارها را با کلنگی بر نمی دارد
کسی دیگر نمی آید
خدایا نه
چرا دیوار من باشم؟ چرا من تک چراغ ایستم؟
بگذار برگردم
تو گفتی می توانی باز گردی
.گفته بودی زندگی زیباست
من هم زیستم
بگذار برگردم
بگذار برگردم
کجایی که تمام لحظه هایم بی تو مریض و بیمار هستند
خدایا کمکم که نشکنم