
باید دیپلم مو ترجمه می کردم، پشت گوش انداختمش و داد مامان در اومده که می خوای بمونی اینجا که چی؟ بندازنت زندان، بیچارت کنن و کلی از اینجور حرفا و من ساکت بودمو به این فکر می کردم که رفتن یعنی نابودی هر چی که داشتم. خاره هام، دوستام، و ....گریه م میگیره وقتی به این فکر می کنم که دیگه نمی تونم خیلی از چیزایی که بهشون دلبستگی داشتمو ببینم، از طرفم دوست دارم برم، اونجا درس خوندنو و کار کردن و از همه چیز مهمتر زندگی کردن بهتر و آسونتره و منم یه زنم می دونم که اینجا اگه روزی حقم پایمال شه هیشکی نیست که دادمو بخره، و از تمامی نواقص قانونمون هم خبر دارم. و واسه همینم یه دلم به رفتنه و آخه من چی کار کنم که یه دل دیگم اینجا بنده و گیر کرده....مامان خیلی پیگیره قضیه ست و هر دفعه که من خودمو می زنم به بی خیالی و از زیر انجام دادن کارا فرار می کنم کلی جیغ و داد و بیداد راه می ندازه، مث اینکه دنیا داره تموم میشه.... می گم باشه و یه مدت خر میشمو میشم غلام مامان .... خودمم وقتی فکر می کنم می بینم مامانی راست میگه ولی من چه جوری دل بکنم از جایی که بزرگ شدم، رشد کردم و واسش زحمت کشیدم( خونمون و حیاطمون و درختاشو گلاشو می گم)، چه جوری از دریاش، از ساحلش و از مردمش جدا شم، فقط یک سال فرصت دارم واسه به خاطر سپردن همه ی اینهاااااا