۱۱.۱۰.۸۸

سردرد


سرم داره می ترکه
خواهری که همیشه دوسش داشتم و مقدم بوده به همه کسم حتی مامان و بابا، وقتی که زیر دست بابا کتک میخورد من بودم که بابا رو هل می دادم اونور تا بابا بی خیال اون بشه و منو بزنه، من بودم که وقتی می دیدم چیزی رو دوست داره یا نمی خوردم تا اون بخوره تا اگه وسیله ای چیزی بود می دادم به خودش. یادش رفته همه وسایل من مال اون بود، لباسام، کیفام، کفشام، خلاصه هر چیزی که داشتم و به عنوان اینکه: تو استفاده نمی کنی بده من استفاده کنم، بر می داشت....
تمام سرم داره تیر می کشه، بغض گلومو گرفته، حالا اون به خاطر دوستاش سر من داد م کشه، و منو متهم به هر چیزی می کنه.... حالا من اون زنیکه ی پتیاره ی بد هستم که از اول عمرم تا حالا جز بدی هیچ کاری در حق اون نکردم. به خاطر کلی پسر بی مصرف که تنها حُسنی که دارن اینه که ماشین دارن و هر وقت که بخواد د خدمتشن.
دخترایی که من به همشون میگم جنده، با یه نفر که نیستن، صدنفر دنبالشونه، اونا دوستاشن و از من واسش عزیزتر که به مامان می گه مگه این واسه من چیکار کرده......

خدایا اینه مزده خواهر خوب بودن؟ اون واسه همه دایه دلسوز تر از مادره و واسه من زن بابا....