۲۴.۹.۸۸

نشخوار مغزی

وقتی که می رم تو تختم تا بخوابم اون موقع هست که تمام فکرا و اتفاقات افتاده توی روز میاد تو ذهنم و ذهن شروع می کنه به حلاجی و نشخوار کردن اونا انگار نه انگار که وقته خوابه، کلی حرف میاد تو ذهن واسه نوشتن، موضوعاتی که باید نوشته بشن تا بمونن و یه روزی یادآور اون خاطره یا حادثه بشن.
این چند وقت که بیکار بودم و خونه نشین اعصابم بد قاطی کرده بود( هنوزم همینطوره). روزها کش اومدن و تمومی ندارن، برنامه ی زندگیم بهم ریخته و من ناتوان از یه برنامه ریزی ساده واسه گذروندن این روزهای کسل آور، حتی حوصله ی دوستان و عزیزان رو هم ندارم. تا منو می بینن یادشون میاد که بپرسن:
درست تموم شد؟ دیگه نمی خوای ادامه بدی؟ شوهر نکردی؟ خواستگار نداری؟ کار پیدا کردی؟ پس کار قبلیت چی شد؟ اومدی بیرون؟ چرا؟!!! مگه صاحب کارت چیش بود؟ کارت سخت بود؟ خب الان چی کار می کنی توی خونه؟ کمک مامانت میدی؟ خدا حفظت کنه، خیر از جوونیت ببینی! خواهرت چیکار می کنه؟ سرکاره؟ کجا؟ کارش چی هست؟ چقدر می گیره؟ بیمه هست؟ خب خدا رو شکر! به همین خواهرت بگو دست تو رم یه جا بند کنه! مامانت چکار می کنه؟ کتاب جدید نمی خواد بنویسه؟ چی داره می نویسه؟ راجع به چی هست؟ کی چاپ میشه؟ چقدر گیرش اومده سر این کتاباش؟ بابات کجاست؟ میاد ببینتتون؟ پول می فرسته؟ زن نگرفته؟ الان کجاست؟ عمه و عموهات چی اونا زنگ می زنن؟ نمی خوان بیا ایران؟ شما نمی خواید برین پیششون؟خب... خاله هات چی نمیخوان بیان ایران؟ شما چرا نمی رید اونجا؟ بهشون بگین دعوت نامه بفرستن ببرنتون! دختراشون اونجا چیکار می کنن؟ شوهر کردن؟ پسر اون خالت چی؟ زن نگرفت؟ نمیخواد بیاد تو رو بگیره؟
بعد که جوابشونو گرفتن خداحافظی می کنن و میرن.....
بعدش تو می مونی و خودت و خودت و باید خودتو آماده کنی تا یه فیلم سینمایی دو قسمته بشنوی از جوابای که دادی و اونا فیلم ساختن باهاش.
وقتی آدم بیکار باشه و ندونه که باید چیکار کنه مخش آب می کشه و میشه چیزی که بهش میگن آی کیو در حد ماهی. من الان اونجوری شدمو تمرکز ندارم، حافظه به شدت تحلیل رفته...و بد فرم هنگه....
دلم مسافرت می خواد و فلوس لا موجود، دلم کار می خواد، دلم هیجان میخواد، دلم یه چیز تازه ی غیر تکراری می خواد.