۲۵.۴.۹۱

شمام کيک ميخاين

کيک پختم، همرام اوردم شرکت، ميزارمش روي ميز و ميرم براي خودم چاي بریزيم . برميگردم. نصف کيکا نيست، چشمهاي مهندس شرکت برق ميزنه، ميخنده ميگه اينا خيلي خوشمزه ن، تو چرا تاحالا مجرد موندي.... نگاش ميکنم و ميگم آخه اون کيک دوس نداره

۱۷.۴.۹۱

حال الان من

بغض دارم، ميخوام گريه کنم، سرکارم حيف وگرنه بالشمو ميزاشتم رو صورتمو هق هقمو آزاد ميکردم،
دوسش ندارم به چه زبوني بهش بگم !
دلم براي اونوقتايي که عاشقش بودم تنگ شده

ديگه نمونده احساسي

ميرفت و من نگاهش ميکردم، جوري قدم بر ميداشت و ميرفت که هرکسي ندونه فک ميکرد خيالش قرصه قرصه، ولي من از دلش خبرداشتم، و اون لحظه تنها حسي که بهش داشتم حس دلسوزي بود، چون ديگه دوسش نداشتم، همش باخودم ميگم اون همه احساس چرا حالا نيست ! چرا ديگه دوست ندارم در کنارش راه برم! حتي محبتهاشو هم پس ميزنم.
موندم بين دوراهي نميدونم چي مي خوام، کيو دوست دارم و کيو دوست ندارم

۱۴.۴.۹۱

برزخ

امروز بد نوشتنم گرفته ؛ از صبح تا الان حتی یه ذره هم کار نکردم... فقط رو صندلیم نسشتم و پاهامو گذاشتم روی میزمو به نوشتن فک کردم،  با موبایلم  بازی کردمو یه عالمه سایت بیخود چرخیدم ،
خسته م
از زندگی نه / از تکرار مکررات / از اینکه نمی دونم تکلیفم با خودم چیه/  25 سالمه / از خودم انتظار دارم کسی باشه که دوسش داشته باشم  / واقعنی/ ولی وقتی راجع بش فک می کنم / هیشکی نیست/  حتی دوس پسرمو هم دوس ندارم/ تصمیم گرفتم بعد 5 سال رفاقتمو باهاش تموم کنم/ سخته برام/ چاره ایی نیست/ کارمو که عوض کردم یه کاره متفاوت با کاره قبلیمو انتخاب کردم/ خودمو مجبور کردم به تغییر رویه/ سخته ولی چاره ایی نیست/
می خوام از دانشگاه انصراف بدم و جز خودم کسی راضی نیست......
راهنماییم کنید لطفن