اکسپرسیونیسم انتزاعی به روایت یک زن!

قبلا اینو تو فیس بوکم گذاشته بودم ولی خوندنش حس غریبی رو به من القا می کنه، نمی دونم از کدوم وبلاگ یا سایت پیداش کرده بودم ولی بدونید شاعرش من نیستم و صاحابشو هم نمی شناسم. 



 

حقیقت چندان تلخی هم نیست...

اینکه عاشق خودت باشی

و کشفیات ذهن مغشوشت

تنها به چهار راه پیکرت ختم شود!

وفتی مسلمات مذهبی ات را جای امنی پنهان کنی

و در گوشش چرند ببافی:

بر میگردم!

...و ماهی یک بار

با خدا که چشم در چشم میشوی،

دستت را روی لبهایت بگذاری

ببوسی...

و به سمتش فوت کنی!



حقیقت چندان تلخی هم نیست...

اینکه در کوچه های حریص شهر دلت نمی لرزد!

بلند بلند آواز می خوانی

و هجمه ی زنان متعجب با کرامت (!) را به دل نمی گیری!

...و به بکارت پیکرت شک نمیکنی!



حقیقت چندان تلخی هم نیست...

می توانی با افتخار گلویت را صاف کنی

و به همه بگویی:

ما یعنی من و خودم!



می توانی نگاه هرزه ی مردان را

بر انحنای سینه ات دار بزنی!

انبوه لذت های نا خوانده ات را به گرده بگیری

و دوشا دوش خودت قدم برداری

بی که سنگینی کوله باری که به دوش میکشی آزارت دهد...

میتوانی بر پیکرت نماز بگذاری

و رسالت دروغین چوپانان این حوالی را کافر شوی!

می توانی سر به راه گله نباشی!



می توانی پنجره را باز کنی

و با لحنی شبیه عابران همیشه مست نیمه شب

فریاد بزنی:

زنده باد...!

...وانعکاس صدایت را در برق چشم های دیوار جستجو کنی!



حقیقت چندان تلخی هم نیست...نه!

تلخ تر از این هم ممکن است!

حوصله کن...

" هیچ پروانه ای پریروز پیله گی خود را به خاطر نمی آورد"