۱۱.۸.۹۰

انگشت وسطی

وقتی خبر راجع به شیث و محمد نصرتی رو شنیدم بی اختیار لبخند اومد رو لبام، به نظرم شوخیه انگشت کردن کاره بدی نباشه و اتفاقن عمله خیلی باحالیه...... یاده خودم افتادم که چند وقت پیش وقتی میخواستم اتاقمو رنگ کنم دو تا از دوستای آبجیم اومده بودن  کمکم و کلن 4 نفر بودیم ، یکی از قانون های کاریمون همین "انگشت کردن آزاده" بود.....

۲۹.۵.۹۰

خدایا پناه بر تو

امروز تموم دردهام دارن بهم فشار میارن / اولین باره که نفس کشیدن سخت شده واسم / حس می کنم که شُش هام نمی تونن هوای مورد نیازمو تامین کنن / قفسه ی سینه م درد می کنه / رو شونه هام احساس سنگینی می کنم / بغض گلومو فشار میده / درد دارم / دردم از زمونه نیست / از بی پولی نیست / از بی وفایی زمونه نیست / دردم از قدر نشناسیه / از نفهمیدنه / از  خودی زخم خوردنه/ از عشق نیست / چقدر سخته نگاه تنفر امیز و چشمهای حسود عزیزت  رو تحمل کردن / هر روز/ هر لحظه . . .

۲۵.۵.۹۰

زندگی میگذره ولی دق میده تا بگذره

به سر کار می رویم/  هزینه های سرسام آور دانشگاه و /  قبض آب و برق/ بدتر از آن قبض تلفن / درگیری ها فکری/ کلاس های نرفته/ واحد های پاس نشده/ ... و کلی دل مشغولی دیگه که منو از وبلاگم که روزی حرفامو توش می نوشتم دور کرده ، حرفاهای نگفته ایی دارم که بغض شدن/ سنگ شدن/ و دارن خشک میشن

۳۱.۳.۹۰

وقتی دوست بیشعور است

آبجیم یه دوست داره که پدر نداره، عوضش 3 تا برادر داره و 4-5 تاخواهر احمق و یک ماد بی فکر، پدره که مرد اونا تو خونه ی سازمانی موندن تا پسرا بزرگ شدن و یکی از اونا جایگزین پدرشون شد، وقتی جایگزین شد بقیه مجبور بودن خونه رو ترک کنن، حالا جالبه مادره اصلن اهل این نیست که بشینه سر خونه زندگیش، همیشه یک پاش تو مسافرته، و انگار نه انگار که دختر و پسری مجرد توی خونه و توی یک شهر نا امن داره، بگذریم از اینا، دوست ابجیم هر روز خونه ی ما بود، صبحانه ، ناهار، شام ، وقت خوابش و ...موقع ناراحتی و گریه ش مامانه من بود که نازشو می کشید و می خندوندش، البته از کل رابطه هاش من خبر داشتم که با پسرا تا چه حدی قاطی میشه (خب این قسمت ماجرا اصلن مهم نیست چون زندگی شخصیه اونه) ، از اینجاش منو ناراحت می کنه که جلو من جوری صحبت می کنه و جانماز آب می کشه که اگه نمی شناختمش باور می کردم بچه تازه از تو کعبه در اومده و جالبش اینه که جانماز واسه خواهرش که جنده خیابونی هم هست اب می کشه، زورم میگیره تا الان نشده یه بار برم لب ساحل  پشت خونه و خواهرشو با یه مرد ندیده باشم ، که یه روز دوستم که باهام بود بهم گفت دقت کردی تا الان یه مرد تکراری باهاش نبوده، منم خودم و زدم به نشناختنو ها؟ کی؟  کردن، حالا قسمت بدترش اینه که آبجی هاش منعش کردن از گشتن با یه دوست دیگه که اونم با ابجیه من صمیمیه و با من، اونم دخترم از خداش بود که این یکی کنده بشه ازش، و چون آبجیم و دوسش همکارن خو خواه ناخواه روابطشون نزدیک تر شده، ولی اون یکی دوسته حالا حسودیش میشه، رفته نشسته کلی پشت سر من و آبجیم دروغ بافته گفته به اون دوسته که همکاره آبجیمه، باز خدا رو شکر دختره هم مارو میشناخت و هم اونو ......................حالا از وقتی که فهمیدم همش دارم با خودم فکر می کنم که چرا و چطور ممکنه یه کسی اینقدر قدر نشناس باشه؟ و چطور ممکنه هنوزم اونقدری رو داشته باشه که بخواد بیاد و ازت چیزی بخواد؟

۳۰.۲.۹۰

هلپ می

تو کله ام کلی برنامه دارم، برای اینده، ولی همشان اینقدر بزرگ هستن که نمی دونم از کجا باید شروع کنم و اندازه اونا پول ندارم،..........فعلن این موضوع بزرگترین موضوعی هست که بعد درسای دانشگاه ذهنمو مشغول کرده......خداااااااااااااا ازت پول نمی خوام...یه راه حل میخوام واسه رسیدن به پولی که لازم دارم، جونه خودت قسم حاضرم بیشتر از اینی که الان کار می کنم کار کنم ولی برسم به اون چیزی که می خوام، خودت خوب می دونی که پارتی ندارم که بتونه کمکم کنه....خودت فقط

۱۶.۱.۹۰

همین دیگه

دخترخاله ایی داریم در بلاد کفار، که هر چند سال یکبار فیلش یاد هندوستان می کند و ایشان هم سر خر را کج کرده و جلوس می کنن خانه ما، و عاشق رفتن به هتل داریوش در کیش می باشند و هر موقع عزم رفتن می کنند، به بیماری مهلک و خانمانسوز و رحلت آور اسهال و استفراغ دچار می شوند! چگونه؟ آن هم خدا داند.... همیشه همه ی ماها فکر می کریم که حتما و یحتملن مشکل از اب و یا قصد و نیت ایشان می باشد و احتمالن کیش و هتل داریوش به مزاج جسمی و روحی و روانی آن بلاد کفر زندگی کرده نمی سازد ولی در پی تحقیقات به عمل آمد متوجه شدیم که این بیمار ما، کلن در هر مسافرتی همین گونه می باشند، اینباری که ایشان برای خرید عروسی شان هم تشریف برده بودند به شهر کفر خیز و شر بر انگیز نیویورک هم به درد اسهال و استفراغ شدید و رحلت اور دچار شدند که خاله گرامی تلفن زدند و به مامی من فرموندن که سر نماز برای دُردانه اشان دعا کند. و مامی هم در جواب فرمودند چشم و خدا رو شکر که متوجه شدیم آب و هوا و دیگر محصولات کشور عزیزمان مشکلی ندارد و مشکل از مزاج آن بلاد کفر زندگی کرده است.....


* بعد مدتها دوباره دارم می نویسم، مث قبل، خوبم و سر زنده و در شُرف عوض کردن شغلم.  دانشگاه می رم و کم کم دارم دیدمو نسبت به دنیا خوب می کنم و سعی در حفظ کردن هر چه بیشتر آرامشمم

۱۳.۱۱.۸۹

89/11/11

حالم خوبه/ خوشحالم/ کلاس زبان/کار/ قبولی واسه کارشناسی/ و شناختن بعضی آدما/ و پشیمونی یه نفر و دنبال طلبیدن حلالیت دویدن/ مستقل شدن(مستقل شدن دلیلی برای فکر کردن اینکه ممکنه ازدواج کرده باشم نیست)/ و اینکه یه استقلال به تاریخ اضافه شد89/11/11/ ولی.....
بارون میاد....رعد هم داره.....تصمیمم رو گرفتم.....هیچ وقت عشق نمی تونه زنجیری بر پاهایم شود....

۳۰.۱۰.۸۹

your welcom

منم رفتم قاطی مهندسین.....
ورود خودمو به جامعه مهندسین بی سواد مملکت تبریک عرض می کنم و به جیب مبارک مامی و ددی تسلیت

۲۴.۱۰.۸۹

بچه ای که ونگ نمی زد وقت تولد

امروز ، دقیقن امروز رفتیم توربع قرنی مون....دقیقن ساعت 9:15 صبح ، کادوشم سفر شمال بود....عکس هاشو می زارم کف کنید(البته اونایی که شمال زندگی نمی کنن و مث من تاحالا 4-5 تا درخت و با هم ندیدن)
 لاهیجان
لاهیجان
زیباکنار-هتل کوثر
ساحل هتل کوثر


* ذوزنقه بشین اگه عکس هامو کپی کنید وجای عکس های خودتون جا بزنید.

۱۱.۱۰.۸۹

حس می کنم دارم میشم آدم ماشینی ، بعد یک هفته افتادن از مریضی سخت و طاقت فرسای آنفلانزای 2011(طبق گفته خانم دکتره، که ما نفهمیدیم 2011 با 2010 هش چه فرقی می کنه ) امروز داداشی مجبورم کرد برم سُرُم بزنم آخه فشارم خیلی خیلی اومده بود پایین ، 8 به روی 4....سرمه رو که زدم اومدم خونه خوابیدم و بیدار که شدم حالم خوب شده بود یعنی مث قبل بی حال و داغون و نعشه نبودم ، دلم تخمه افتاب گردون میخواست.... یکی از دوستام واسه احوال پرسی تماس گرفت و حالمو جویا شد بهش گفتم ...آره بهترم رفتم یه سرم نصب کردم به خودم الان بهترم ، گفت چی گفتی من گفتم چی گفتم ..دقت کردم جدیدن اکثر حرفام اینجوری شده....