یکـ عدد دختر از خودشـ می گوید

-->
من، یک دختر، یک دهه شصتی، بچه ی جنگ، یک دختر ساده که متعصب به فرهنگ و دریاشو، خاک زادگاهش،  به اعتقاداتش و به باورهاش، و کمی هم به سنت هاش، عشق می ورزه به مادر و خواهرش، مادری که بهش افتخار می کنه، مادری که به خاطرش خیلیا بهش احترام می زارن،  مادری که سری داره تو سرها، خواهری که بزرگترین عشقشه هر چند حسود... خواهری که پناهِ. عاشق فصل زمستونه و متولد سال ببر، یک دی ماهیه تمام و کمال، یه فوق دیپلم داغان کامپیوتر داره که گذاشتتش سر کوزه داره آبش رو میخوره، خیلی کتاب می خونه، عکس می گیره، فیلم می بینه، می نویسه  یه پروژه بزرگ داره به نام زبان انگلیسی خوندن که داره باهاش سروکله می زنه. ورزش های پرهیجان رو دوست داره، قایق سواری می کنه و دار، شنا کردن به اندازه ی خواب و غذا براش مهمه، گاهی پاشو می زاره رو خطای قرمز و جیغ همه رو در میاره ولی چون مامان طرفشه، مثل همیشه اون برندست، هلو، هندونه، طالبی، انبه، زیتون جنوب چیزایی هست که از خوردنش سیر نمیشه، یک سر داره و هزار سودا، دل مهربونی داره ولی واسه همه خرجش نمی کنه، عصبی و بداخلاق و حاضر جواب هم هست، واسه هدفش می جنگه و لوس و نُنُر هم هست البته واسه مامانش.
فراریه از بایدها و نبایدهایی که زنجیرش کنن و نزارن به هدفی که می خواد برسه،  و می نویسه  اینجا از فکرها و جفگیات و خزعبلاتی که ناخنشونو روی روحش می کشن، اذیتش می کنن و زنجیر وار اطراف زندگیشو گرفتن. می نویسه اینجا تا هم از نظر روحی تخلیه بشه هم دفتر خاطراتی باشه که هیچ وقت یک اشنا نمی تونه به اون دست پیدا کنه و چشم نامحرمی نتونه بخونتش و شاید فرداهایی اومد که تونست با خوندن اونا پی ببره که چرا؟؟؟؟، و جواب سئوالاتشو بگیره.
-->