۴.۷.۸۹

یک بابای ایده آل

وقتی واسه دوستام تعریف می کنم که جورابای من و ابجی مو بابام می شوره، با دهن باز نگاه می کنن و می گن بابات؟ بابات می شوره؟ میگم ها! مگه چیه؟ میگن باباته ها، من می گم خب باشه یعنی حالا که بابامه، من باید جوراباشو بشورم؟ هیچ جوره تو کــَته اونا نمی ره که بابام جورابامو بشوره و هیچ جوره واسه من قابل هضم نیست که چرا نباید بابام جورابامو بشوره....
وقتی مامانم نیست بابا کارای خونه رو می کنه و من دلیلی واسه انجام دادنشون ندارم، سر همین موضوع همیشه فک و فامیل و دوستام نصیحتم کردن بار ها و بارها ولی به نظر من تا وقتی بابام می تونه کارامو انجام بده چرا من انجام بدم؟ پس بابا به چه دردی می خوره؟ واسه همین کاراست دیگه.....
به نظرتون اگه یه بابا نظر و توجه بچه شو جلب نکنه، بابا می شه؟

* احتمالن یه مدتی نباشم، می دونم تو نبودم، دق میکنین! غصه میخورین! غمناک می شین! نمناک میشبن!
* ولی چه میشه کرد باید بشین.... 

۳۱.۶.۸۹

یه معلمه چاق شکم گنده ی اکبیری

وقتی بزرگ شدیم وبه مدرسه رفتیم/معلم هایی بودند که هر طور می توانستند/بچه ها را آزار می دادند/با طعنه زدن/و افشا کردن هر نقطه ضعفی که آنها با وسواس پنهان کرده بودند/اما در شهر همه خوب می دانستند/وقتی معلم ها شب به خانه بر می گردند/زنان چاق و روانی شان/آنها را میان انگشتشان فشار می دهند/تا جانشان در آید...
پینک فلوید- آلبوم دیوار- به مناسبت فردا اول مهر
 
* اینو نوشتم به مناسبت فردا و اینکه همه بدونن منتفرم من از مهر، مدرسه و چیزی که منو یاد درس خوندن بندازه

 

 

۲۹.۶.۸۹

یک تو دهنی از بلاد غربت

ما یعنی من خاله ای در بلاد غربت دارم که سالهاست همانجا زندگی میکند و نون استعمار رو می خورد و بچه هاشم همانجا گنده شدن و با مرد کافر ازدواج کردن، با خاله م رابطه نزدیک و صمیمی دارم در اون حدی که تصمیم از بالا می رسد که گواهینامه تو گرفتی؟ کلاس زبانت چی شد؟ 
چند روز پیش واسش یه پی ام سند تو آل کردم به این مضمون: فرهنگ لغت ایرانی : گه نخور : اجازه بده من اول حرف بزنم. گه بخور : لطفا اول شما صحبت کنید . گه خوردی : با نظر شما مخالفم . گه مفت : اضهار نظر نفرمایید .گه : با شما هستم . هیچ گهی نیستی : هنوز به کسب تجربه نیاز داری .چه گهی هستی : ببخشید شما ! . هرگهی میخوری بخور : هر طور مایلید تصمیم بگیرید و
چند روز بعد یعنی امروز که من ای دی مو چک کردم خاله جان لطف کرده بودن و فرموده بودن؟
harf az goh mizani kalemeh goh az hame bishtar arzesh darad 
dar farhange inja
mikhahan begoyand in mesle goh khoshmaze ast
migooyand mesle goh khob ast
kalemehe goh ghabl az har kaleme biayad khosh maze bodan an ra ziad mikonad
in kaleme, man fekr mikonam dar hame donya ba arzesh ast
har chand ke pishe hame mardom khar ast
maman va abji salam berasan omid varam ke shoma gohi beshavid va ayande khobi dashte bashid 
vaghti adam kaleme kam miavarad in kaleme ziba bekar miavarad
omidvaram ke shad bashi

۲۷.۶.۸۹

Only For 11 Minutes

برای اینکه یک ساعت را با مردی بگذرانم، 350 فرانک سوئیس می گیرم.در واقع اغراق است. اگر در آوردن لباس ها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت درباره مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را. کل این مدت می شود یازده دقیقه رابطه جنسی. یازده دقیقه. دنیا دور چیزی می گردد که فقط یازده دقیقه طول می کشد. به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز24 ساعته(با این فرض که همه زن و شوهر ها هر روز عشقبازی می کنند. که مزخرف است و دروغ). مردم ازدواج می کنند. خانواده تشکیل می دهند. گریه بچه ها را تحمل می کنند. مدام توضیح می دهند که چرا دیر آمده اند خانه. به صدتا زن دیگر نگاه می کنند و با این آرزو که با آنها چرخی دور دریاچه ژنو بزنند. برای خودشان لباس های گران می خرند و برای زن هاشان لباس های گران تر. به فاحشه ها پول می دهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشویی شان بکنند و نمی دانند این کمبود چیست. همین یازده دقیقه. صنعت عظیم لوازم آرایش. رژیم های سخت غذایی. با شگاه های ورزش.پورنوگرافی و قدرت را می گردانند. و وقتی مردها دور هم جمع می شوند . برخلاف تصور زنها، اصلا راجع به زنها حرف نمی زنند. از کار و پول و ورزش حرف می زنند. یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد.
 دقیقن روزش یادم نیست فقط می دونم پارسال بود، مسابقه پرسپولیس بود با استیل آذین، نیمه اول دامادمون سره کار بوده و یکی از این تیما جلو بوده، اون سر تیمی که عقب بوده شرط می بنده، نیمه دوم میاد خونه و خلاصه معجزه میشه و همون تیمه می بره.... دامادمون داشته از خوشحالی بالا و پایین می پریده و داد و هوار میکرده که یه ی هویی دایی و دختر دایی می ریزن تو خونه که با زنت دعوا نکن...نزنش....
جالبش اینحاست که ابجی من اصلن خونه نبوده......

بعدن نوشت:
خب ما خونه هامون همه نزدیکه همه، دیوار به دیواریم، اغلب هم کلید در حیاط همدیگرو داریم، دایی و دختر دایی منم از تو حیاط صدای داد و هوار رو که می شنون فکر می کنن دعواشون شده اونم دعوای سخت....

۲۶.۶.۸۹

سوزی یه دوست داشتنی

اولش با دوتا دونه شروع شد و تا به خودمون اومدیم شده بودن 14-15 تا و از همه رنگ و مدل، عاشقشون بودیم، و همشون اسم داشتن، تا یکیشون بر اثر دیابت مُرد، و اونی که مرد خیلی واسه من و آبجیم عزیز بود، آبجیم زجه می زد و زار می زد، بعد اون قضیه تصمیم گرفتیم همشونو رد کنیم برن، گذشتن از کیمچی و میلکی و قهوه واسمون خیلی سخت بود و سخت تر از اونا رومینا که همیشه ی خدا سرما خورده بود و در حال عطسه زدن بود و چشمانش پُره آب بود... و بدتر از همه دل کندن از سوزی دردناک بود، با گریه همه رو بردم دادم حیوون فروشی ولی سوزی رو قائم کردم، و دادمش دست یکی از دوستانی که تنها بود و همدم می خواست، کلی سفارش و دستور غذایی و دستورا ت پوشاکی، سوزی رو راهی کردیم رفت.
امروز صبح یه ایمیل به دستم رسید که توش یه فیلم بود از سوزی، سوزی با اینکه خیلی عزیز بود واسه ما ولی اجازه نداشت همه جا بره، حالا این فیلم حکایتی دیگه از سوزی بود که چگونه اونجا جولان میده واسه خودش.

* البته فیلمش نکته زیاد داره. من کلی خندیدم، نه به سوزی بلکه به مطلقاتش، مثلا ....
* غذا خوردن منم مثه سوزیه، موقع خوردن هیچ کسی رو نمی شناسم.

۲۴.۶.۸۹

نامه های خطرناک

از من می شنوید حتی اگه رئیستونم ازتون خواست واسه انجام کاری از کامپیوتر شخصیش استفاده کنید، هرگز این کار رو نکنید، به هیچ عنوان، وگرنه مث من امروز، سرکار فشارتون می افته پایین و عرق سرد می شینه رو پیشونیتون، حالا میگم چراشو...
داشتم با لپ تاپش ور می رفتم و اشکالاتشو برطرف می کردم، و اخر کار خواستم چند برگه اداری رو پرینت بگیرم، انتخاب کردم و کنترل+ پی رو زدم، نامه اداریم 4 برگ بیشتر نبود و دیدم پرینتر داره بالای ده برگ رو واسم استفراغ میکنه، شک کردم، پرینت رو کنسل کردم، برگه ها رو در اوردم و چک کردم، تا چشمم خورد به متنشون، دستم شروع کرد یهویی به لرزیدن، عرق کردم، دهنم خشک شد، اون لحظه نمی دونستم چه رفتاری بکنم، دقیقن به جز رئیسم دوتا از همکارای مَردم اونجا بودن، نشسته بودن روبروم و داشتیم باهم در مورد یک پلان خونه بحث می کردیم، تنها چیزی که به ذهنم رسید برگه ها رو برداشتم و خیلی عادی زدم زیر پرونده های روی میزم، و نامه رو کپی کردم تو فلشم و از تو کامپیوتر خودم پرینت کردم.
حالا از این به بعد از رئیسم می ترسم، آخه اون صفحه ها همشون داستان های ثکصی بودن، از اونا که توش همه ی زنا خوش هیکلن و همه چیشون رو فرمه....از همونا که تو دوران بلوغم  سرشون کنجکاو بودم و میخوندم، و همیشه سئوالم این بود که چرا مردا اینقدر آرزوی زنای خوش هیکل رو تو ذهنشون دارن  با اینکه می دونن تقریبا غیره ممکنه که گیرشون بیاد......
به هر حال با اینکه رئیسم نفهمید ولی نمی تونم تو صورتش نگاه کنم...

۲۳.۶.۸۹

پیرو پست های قبلی در مورد فامیلمون

خیلی با خودم دارم کلنجار می رم....سر همین فامیلمون، تو کـَتَـم نمیره که اون اقاهه مرد زن بازی باشه، هر چی فکر می کنم جور در نمیاد، صبحا تا عصر سرکاره، اگه دانشگاهی باشه که می ره دانشگاه اونم همراه با زنش، اگه نه که، همش خونه هست، ساکت و سربه زیر، بیرون رفتنش هم همیشه با زن و بچه ش هست، یعنی بعد این همه سال زندگی من ندیدم تنها بره بیرون، هر چی جمع کرده و ساخته ، همش به اسمه زنش کرده، یک اپارتمان و یک خونه 3 طبقه، گیریم زن باز، خب کی؟ و کجا؟....
به مامان گفتم مامان نمی تونم باور کنم، گفت کی گفته این حرفو: گفتم حراست محل کارش، مامان گفت که این آقا خزانه داره بانکه ممکنه حراست خواسته کاری کنه این همکاری نکرده واسش صفحه ساخته که مجبورش کنه راه بیاد، گفتم شاید، چون مرده درستکاریه....
نمی دونم، شاید مهم هم نباشه، ولی باور کنید این اولین موردیه که به هیچ عنوان نمی تونم باورش کنم،

۲۲.۶.۸۹

Bad housewife

در راستای اون آشنایی که گفته بودن زن بازه.....
تحقیق کردم، متاسفانه همه حرفا درست بود، می گفتن خوب پول میده... اسمشو تو اداره گذاشتن ک** پیشونی.... منم اگه مرد بودم و زنم تو سن 35 سالگی خودشو عین پیرزنا می کرد و هی زیر لب دعا میخوند و چندش بود و نَخوش و خلاصه به خودش نمی رسید 100% به یه زن دیگه نگاه می کردم....


* امروز رفتیم گهواره بچه رو خریدیم.

۲۱.۶.۸۹

Betimes

این صبحا که قبل شیش صبح بیدار میشم چقدر هوا لطیف و خوشه....مخصوصا وقتی بدون لباس مناسب بری تو حیاط و باد بخوره رو پوستت.... من که خوش خوشانم میشه

۱۸.۶.۸۹

هـیــــ روزگار

*  شام (افطار) خونه دایی دعوت بودیم، شام مرغ کباب بود، وقتی همه عروسا و دامادا و فک و فامیل جمع شدن و بسمه الله گفتن و خواستن شروع کنن، گفتم ببخشید یه لحظه، اگه ممکنه استخونه مرغتونو تا ته نجوید میخوام ببرم واسه فِرِد....(همه خبر داشتن که این گربه مریضه و چه بلایی سرش اومده)، گفتن راستی کار کی بوده...گفتم همسایه جنوبیمون....کسی نمی خورد، داشتن حساب میکردن همسایه جنوبی ما کی میشه....


* ازم پرسید که از فامیل چه خبر؟ گفتم هــــــی شکر، خندید گفت واقعنی؟ و سره درددلم باز شد تمام راهو از محل کار تا خونه همه چی رو گفتم به قول یکی از بچه ها کاه کهنه باد دادم....امروز صبح بعد کار یه شیشه بهم داد، گفت تو چایی حل کن بده به هر کی که ازش خوشت نمیاد....داشتم نگاش می کردم ( از همون نگاها که طرف می فهمه که تو اِ رور زدی) گفت نترس آزمایش کنن تو خون نشون نمی ده.....


* این یکی رو هنوز خودم به هیچ عنوان باور نکردم، هنوز فکم اویزونه، به هیچ عنوان نمی تونم هم باور کنم، غیره ممکنه ولی خب دیگه دهن به دهن چرخیده منم نفر آخر بودم، یه فامیل داریم، خیلی ساکت و بی زبونه، اصلن تو جمع نمیاد، یا خونه یا سرکار....اصلن بدون زن و بچه از خونه بیرون نمی ره.... بهم گفتن مورد داره، من فکر کردم سیگاری، مشروبی، خیلی خلاف سنگین باشه تریاکی، شیشه ای، خندیدن بهم و گفتن خیلی مثبت فکر می کنی...طرف زن بازه.....من همچنان فکم روی زمین قرار داره و داره لق لق می خوره....قراره امشب اخر شب برم خونه فامیل تحقیقات....


* ماه های اخره دیگه دارم خاله میشم(من فقط خاله میشم، آبجیم خاله نمیشه)، اون یکی ابجیم به این یکی ابجیم گفت بیا لیست کن هر چی که واسه بچت می خوای بخری، چند تکه شو ما واست می خریم، که موقعی که به دنیا اومد خواستیم کادو بدیم از همون ، چندتا گیرت نیاد....گفت گهواره بچه........( به بعضیا تعارف نمیاد)

Hair loan

همش تو کف موهای سیاه و صاف و براق رئیسم بودم، امروز فهمیدم کلاه گیسه.

۱۵.۶.۸۹

آدمای بی موقع تو جاهای بد موقع

از من می شنوید کاری رو که دوست ندارید کسی (یه آشنا) ببینه یا بفهمه هیچ وقت انجامش ندید، امروز همکارم بهم گفت فلان دانشگاه بودی؟ با دهن باز گفتم آره! چطور؟ گفت آخه منم اونجا بودم همیشه می دمت که.......باز خدا رو شکر من و موقع جرم ندیده.
وقتی اینو گفت یه ی هویی مغزم فلاش بک خورد بهمن 85 تهران، ایران زمین از جلو ایران خودرو تا ونک رو اتو زدیم(من و آبجی). (بخدا خودش کلی اصرار کرد و فقط رسوندمون حتی شماره تلفن هم نداد.) حالا اینا هیچ مهمش اینه که من اونو تو دانشگاهمون دیدم، دقیقن یک ترم بعد.....(حاضر بودم همون موقع انصراف بدم از دانشگاه ولی اون حرفی نزنه، که منو می شناسه....)

No, there is no way

 می دونستی همه ی، آرزوهامو واسه چشم قشنگ تو، پروندم رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که جوونیمو، واسه چشم عجیبه تو، سوزووندم رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
از دوسال پیش ندیدمش، گاه گداری که تو خیابونی، پاساژی، مهمونی، می دیدمش کلی بهانه واسم داشت که چرا کم محل شده نسبت به من، البته واسه من که ادم ظاهرا سردی هستم مشکلی نبود، مهم این نبود واسم که هست یا نیست، مهم این بود که من که سنگ صبورش بودم رو خیلی راحت فروخت. یکی از عادت های از نظر خودم خوب و از نظر دیگران بد همین اخلاقمه که کسی که رفت بی خیالم بشه، من بی خیالش میشم چه دختر چه پسر، دوست می دارم تا وقت که هست...  دوست دخترش نبودم، حتی شاید دوستشم نبودم، ولی وقتی از دست نامادری و باباش وخواهر جلفش خسته میشد شبا تا صبح من گریه هاشو می شنیدم، درددلاتشو، از همه دوست داشنتی هاش، آرزوهاش خبر داشتم، نگران خوب و بدش بودم، وقتی به خودم اومدم دیدم 4 ساله که می شناسمش و دلمو برده، به خودم گفتم این دوست داشتن نیست فقط از روی دلسوزیه و هیچ تهی نداره، حالش که خوب شد، می دیدمش با دخترای دیگه واسشون گل می خرید، می دیدمش هر شنبه که از دانشگاه مستقیم میاد خونه و عصر با دوست دخترش خونه داداشش، این قضیه اصلن ناراحتم نمی کرد از چیز دیگه غصم می گرفت، که همون گه گداری که روبرو میشدیم بهم می گفت با خونه قهره و چند ماهی هست که خونه نرفته.... وقتی بهم دروغ می گفت به هیچ چیزی فکر نمی کردم جز روزایی که می نشستیم ورق بازی می کردیم، حکم نرس بود و جوری ورقارو می پیسید که حکم فقط دست خودمون باشه....یادم میومد پایه تاب بازی من بود.... و بعدش تک تک دروغاش فلاش بک میخورد و من فیلم وار توی ذهنم مرور می کردمشون. من بی خیالش شدم کلن دیگه ازش انتظاری نداشتم، حتی دوسشم نداشتم، وقتی با دوستان جایی جمع میشدیم و حرفش پیش میومد هر کی یه چیزی می گفت، هیشکی پشت سرش حرف خوب نمی زد حتی دوستاش، می گفتن با فاحشه ها می پره، می گفتن با یه فاحشه ازدواج کرده، برام مهم نبود، فقط دوست نداشتم بیشتر از اینا غصه بخوره حالا تو هر قبری که میخواد باشه...
امروز ظهر اومدم خونه، آبجیم بلند شد و منو بوسید، نگاش کردم، گفت فلانی فرستاده، بغض کردم، دلم گرفت، دوست نداشتم خبری ازش بشنوم، ...آخه چه جوری روش شده بعده دوسال بی خبری اینقدر راحت و بی دغده واسم بوس بفرسته.؟!!!...دوست ندارم ببینمش...هیچ وقت

* البته این یک سال اخیر رو زندان بوده واسه خاطر شرکت تو راهپیمایی و این بند و بساطا

۱۳.۶.۸۹

I have good JOB

از وقتی یادم میاد مامان حرفش این بود که: دخترم که میخواد بره تو خونه ی شوهر کلفتی پس چرا حالا تو خونه باباش کار کنه؟ من و آبجی میخوردیم و می خوابیدیم، و اگر کاری انجام می دادیم بابت آن کار پول دریافت می کردیم، از ظرف شستن گرفته تا هرس کردن برگ درختان و رسیدگی به باغچه و خرید مایحتاج خانه و نونوایی رفتن.

من و آبجی معنی کار کردن و حقوق گرفتن رو فهمیده بودیم و مزه ی دستمزد خودمون رفته بود ریز زبونمون، هر چه سن بالاتر می رفت ما حریص تر میشدیم به حقوق بالاتر و کار به اونجایی رسیده بود که هر کسی از فامیل کاری داشت که رو می زد بهش می گفتیم چقدری می دی که انجامش بدیم؟  
وارد سن 12-13 سالگی که شدم کارهای نامه نگاری و اداری شرکت داییم رو انجام می دادم و پولی می گرفتم، شده بودم مث نامه رسان ها از این اداره به اون اداره، کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم که چجوری برم تو اتاق مدیر کل ها و ازشون امضا بگیرم و چون بچه بودم و سمج معمولن منشی مدیرکل واسه راحتی از دستم می زاشتن برم توووو..... . 15-16 سالم بود که زدم تو کار کامپیوتر و سخت افزارش یاد گرفتم و بعدش زدم تو کار شبکه رفتم که اسفالتش کنم، (هنوزم همونجاها گم شدم). ازش خوشم نیومد ولی منو درگیر خودش کرد، عشق ور رفتن با سخت افزارشو داشتم، تعمیراتش و سرهم بند کردنش، شروع کردم به کار کردن تو مغازه های بسته بندی سیستم کامپیوتری(فکر کنید سیستمی که من می بستم چی میشد). پول خوبی میدادن ولی محیط مردونه بود خستم می کرد، شوخیاشون با هم دیگه وقیحانه بود و اونقدر دریده بودن که از من هم شرم نمی کردن . یه مدت تو درالترجمه کار کردم و بعدش شدم پشتیبان شبکه وپشتیبان فنی یه ISP حالا واسه خودم یه اتاق داشتم و تلفن هامو وصل می کردن،...تو اوج کارم بودم که دانشگاه قبول شدم با گریه و زور چماق فرستادنم،
تو اون شهر غریب من بودم یک عدد دختر لوسِ نُنُر که تنها مونده بود باید از خودش مواظبت می کرد(تنها مسافرت زیاد رفته بودم ولی اینجا فرق می کرد باید زندگی می کردم)، کنار اومدم با ادماش و خودمو قبولوندم بهشون و حالا من بودم که حرفم حرف بود....(فراز و نشیب زیاد بود ولی من برنده بودم).
دانشگاه تموم شد من برگشتم خونه، ولی دیگه کاری نبود، استرش داشتم، به هر دری می زدم بسته بود، برام سخت بود که بگم پول می خوام مامان، بیشتر پول تو جیبیمو آبجیم می داد، فکرشو بکنید چقدر می تونست سخت باشه!....بعضی شبا گریه می کردم ، چند مورد کار هم پیش اومد که چیزی نبود که میخواستم، تو چند ازمون هم شرکت کردم، قبول هم می شدم ولی من نورچشمی نبودم پس رد میشدم. همه ی اینا تاثیر بدی روم گذاشته بود، کم حوصله، سگ اخلاق و هر چی بد می تونست باشه من بودم، دیگه حتی اگه مورد کاری هم پیش میومد من قدمی برنمی داشتم براش.
همه ی اینا رو گفتم که بگم:
حالا سرکار هستم، کاری که دوسش دارم و با روحیاتم جوره، نبض شرکت تو دسته منه، بازم شدم پشتیبان شبکه و قسمت فنی شرکت و هم قسمت اداریش دسته منه. هر روز با لبخند بر می گردم خونه.... . 


* بالاخره خسیس خان(بابایی) زنگ زد و گفت که حالش خوبه، اونجایی که بابای منه، بارون میاد یک ماهی میشه شدید هم هست ولی سیلش تو پاکستانه....ناراحت بودم بابا رو اب برده باشه و ارثش تقسیم نشده، و بدتر می ترسیدم گندش دربیاد که چندتا آبجی و داداش  هم اضافه دارم،
* میگم بابا زن نگرفتی من مامان نو گیرم بیاد؟ می خنده میگه: منتظرم تو بیای واسم بری خواستگاری! میگم پسند کردی؟ میگه اره دکتره! میگم آها!!!!دکتره قلبه حتمارقصم بلده، بره واسمون پشت درخت برقصه؟(بابا این وسطا از خنده غش رفته) می گه اره...تو بیا فقط....
زمونه رو می بینید تو رو خداااااا بابای آدم اینقدر بی حیاااااااا