۳۱.۳.۹۰

وقتی دوست بیشعور است

آبجیم یه دوست داره که پدر نداره، عوضش 3 تا برادر داره و 4-5 تاخواهر احمق و یک ماد بی فکر، پدره که مرد اونا تو خونه ی سازمانی موندن تا پسرا بزرگ شدن و یکی از اونا جایگزین پدرشون شد، وقتی جایگزین شد بقیه مجبور بودن خونه رو ترک کنن، حالا جالبه مادره اصلن اهل این نیست که بشینه سر خونه زندگیش، همیشه یک پاش تو مسافرته، و انگار نه انگار که دختر و پسری مجرد توی خونه و توی یک شهر نا امن داره، بگذریم از اینا، دوست ابجیم هر روز خونه ی ما بود، صبحانه ، ناهار، شام ، وقت خوابش و ...موقع ناراحتی و گریه ش مامانه من بود که نازشو می کشید و می خندوندش، البته از کل رابطه هاش من خبر داشتم که با پسرا تا چه حدی قاطی میشه (خب این قسمت ماجرا اصلن مهم نیست چون زندگی شخصیه اونه) ، از اینجاش منو ناراحت می کنه که جلو من جوری صحبت می کنه و جانماز آب می کشه که اگه نمی شناختمش باور می کردم بچه تازه از تو کعبه در اومده و جالبش اینه که جانماز واسه خواهرش که جنده خیابونی هم هست اب می کشه، زورم میگیره تا الان نشده یه بار برم لب ساحل  پشت خونه و خواهرشو با یه مرد ندیده باشم ، که یه روز دوستم که باهام بود بهم گفت دقت کردی تا الان یه مرد تکراری باهاش نبوده، منم خودم و زدم به نشناختنو ها؟ کی؟  کردن، حالا قسمت بدترش اینه که آبجی هاش منعش کردن از گشتن با یه دوست دیگه که اونم با ابجیه من صمیمیه و با من، اونم دخترم از خداش بود که این یکی کنده بشه ازش، و چون آبجیم و دوسش همکارن خو خواه ناخواه روابطشون نزدیک تر شده، ولی اون یکی دوسته حالا حسودیش میشه، رفته نشسته کلی پشت سر من و آبجیم دروغ بافته گفته به اون دوسته که همکاره آبجیمه، باز خدا رو شکر دختره هم مارو میشناخت و هم اونو ......................حالا از وقتی که فهمیدم همش دارم با خودم فکر می کنم که چرا و چطور ممکنه یه کسی اینقدر قدر نشناس باشه؟ و چطور ممکنه هنوزم اونقدری رو داشته باشه که بخواد بیاد و ازت چیزی بخواد؟