۳۰.۱۰.۸۸

بــرایــــ خـــودمــــ


گاهی فکر می کنم عجب چیز بدی است اینهمه « با فرهنگ بودن» و « با شعور بودن » و فهم و کمالات داشتن. چه معنی دارد هی طرف مقابل را درک کنی و آرام و منطقی صحبت کنی و به نتیجه برسی. اصلن چرا باید ور ِ منطقی ذهنت این قدر گنده باشد که حال دیگران  را به هم بزند و بهت بگویند : « بی عاطفه!» و تو هم هی به خودت ببالی که احساست همیشه مغلوب عقلت می شود!  خب حق دارند البته. محترمانه سرت را می اندازی پایین و می روی و یک رابطه را تمام می کنی. نه اشکی، نه ناله ای، نه جیغ و دادی، ...خیلی که خودت را زحمت بدهی یک چند روزی افسرده ای. آنهم یواشکی. که نکند از قوانین انسانی ات عدول کنی! من که گاهی دلم عجیب برای غریزه ام، برای وحشی ِ خودخواه ِ بی منطق ِ درونی ام تنگ می شود.دلم می خواهد جیغ و داد کنم ، گریه کنم ، داد بزنم:« نه!! من نمی خواهم.» گاهی بدجوری دلم میخواهد بشوم دختر پانزده ساله ی دیوانه ای که یک نامه ی سوزناک بنویسد و پرت کند توی حیاط همسایه. بشوم دختری که در اتاقش را به هم می کوبد و چند روز غذا نمی خورد و کله اش را می برد زیر پتو و بی وقفه گریه می کند.و اعتراف می کند که دلش می خواهد! گاهی دلم بدجوری می خواهد التماس کنم. اینها را گفتم که بگویم آفرین. خیلی کار خوبی کردی که اجازه دادی اشکهایت بی اختیار بریزند. واصلا هم فکر نکن که منفور شده ای.که البته باید گاهی منفور باشی تا باورت شود که برای بعضیها خیلی مهم هستی! خوش به حالت که اینجوری حرفهای دلت را ریختی بیرون. کاش من هم می توانستم