بازم حرف ها و حدیث ها واسه رفتن شروع شده و هیشچکی نمی پرسه تو دوست داری باهامون بیای یا نه؟!!! بازم نامه نگاری به سفارت شروع شده، از اونور بابایی که میگه بیاین... از اونور هم مامانی میگه اونجا نه، اینجایی که من میگم میریم ...
باید دیپلم مو ترجمه می کردم، پشت گوش انداختمش و داد مامان در اومده که می خوای بمونی اینجا که چی؟ بندازنت زندان، بیچارت کنن و کلی از اینجور حرفا و من ساکت بودمو به این فکر می کردم که رفتن یعنی نابودی هر چی که داشتم. خاره هام، دوستام، و ....گریه م میگیره وقتی به این فکر می کنم که دیگه نمی تونم خیلی از چیزایی که بهشون دلبستگی داشتمو ببینم، از طرفم دوست دارم برم، اونجا درس خوندنو و کار کردن و از همه چیز مهمتر زندگی کردن بهتر و آسونتره و منم یه زنم می دونم که اینجا اگه روزی حقم پایمال شه هیشکی نیست که دادمو بخره، و از تمامی نواقص قانونمون هم خبر دارم. و واسه همینم یه دلم به رفتنه و آخه من چی کار کنم که یه دل دیگم اینجا بنده و گیر کرده....مامان خیلی پیگیره قضیه ست و هر دفعه که من خودمو می زنم به بی خیالی و از زیر انجام دادن کارا فرار می کنم کلی جیغ و داد و بیداد راه می ندازه، مث اینکه دنیا داره تموم میشه.... می گم باشه و یه مدت خر میشمو میشم غلام مامان .... خودمم وقتی فکر می کنم می بینم مامانی راست میگه ولی من چه جوری دل بکنم از جایی که بزرگ شدم، رشد کردم و واسش زحمت کشیدم( خونمون و حیاطمون و درختاشو گلاشو می گم)، چه جوری از دریاش، از ساحلش و از مردمش جدا شم، فقط یک سال فرصت دارم واسه به خاطر سپردن همه ی اینهاااااا
باید دیپلم مو ترجمه می کردم، پشت گوش انداختمش و داد مامان در اومده که می خوای بمونی اینجا که چی؟ بندازنت زندان، بیچارت کنن و کلی از اینجور حرفا و من ساکت بودمو به این فکر می کردم که رفتن یعنی نابودی هر چی که داشتم. خاره هام، دوستام، و ....گریه م میگیره وقتی به این فکر می کنم که دیگه نمی تونم خیلی از چیزایی که بهشون دلبستگی داشتمو ببینم، از طرفم دوست دارم برم، اونجا درس خوندنو و کار کردن و از همه چیز مهمتر زندگی کردن بهتر و آسونتره و منم یه زنم می دونم که اینجا اگه روزی حقم پایمال شه هیشکی نیست که دادمو بخره، و از تمامی نواقص قانونمون هم خبر دارم. و واسه همینم یه دلم به رفتنه و آخه من چی کار کنم که یه دل دیگم اینجا بنده و گیر کرده....مامان خیلی پیگیره قضیه ست و هر دفعه که من خودمو می زنم به بی خیالی و از زیر انجام دادن کارا فرار می کنم کلی جیغ و داد و بیداد راه می ندازه، مث اینکه دنیا داره تموم میشه.... می گم باشه و یه مدت خر میشمو میشم غلام مامان .... خودمم وقتی فکر می کنم می بینم مامانی راست میگه ولی من چه جوری دل بکنم از جایی که بزرگ شدم، رشد کردم و واسش زحمت کشیدم( خونمون و حیاطمون و درختاشو گلاشو می گم)، چه جوری از دریاش، از ساحلش و از مردمش جدا شم، فقط یک سال فرصت دارم واسه به خاطر سپردن همه ی اینهاااااا