۱۷.۴.۹۱

ديگه نمونده احساسي

ميرفت و من نگاهش ميکردم، جوري قدم بر ميداشت و ميرفت که هرکسي ندونه فک ميکرد خيالش قرصه قرصه، ولي من از دلش خبرداشتم، و اون لحظه تنها حسي که بهش داشتم حس دلسوزي بود، چون ديگه دوسش نداشتم، همش باخودم ميگم اون همه احساس چرا حالا نيست ! چرا ديگه دوست ندارم در کنارش راه برم! حتي محبتهاشو هم پس ميزنم.
موندم بين دوراهي نميدونم چي مي خوام، کيو دوست دارم و کيو دوست ندارم

هیچ نظری موجود نیست: