۲۵.۴.۹۱

شمام کيک ميخاين

کيک پختم، همرام اوردم شرکت، ميزارمش روي ميز و ميرم براي خودم چاي بریزيم . برميگردم. نصف کيکا نيست، چشمهاي مهندس شرکت برق ميزنه، ميخنده ميگه اينا خيلي خوشمزه ن، تو چرا تاحالا مجرد موندي.... نگاش ميکنم و ميگم آخه اون کيک دوس نداره

۲ نظر:

ناشناس گفت...

نمیدونم بازم میام این بلاگ روزگاری یا نه
فقط خواستم بگم درباره خودتو خوندم یاد یه جمله ای افتادم که درستم یادم نیس اما میگه زنگی از زمانی شروع میشه که ما اراده کنیم.
موفق باشی دختر.

تفنگ بازی گفت...

مرسی بابت کامنت هایی که میذاری و بلاگ رو میبینی