نمی دونم چرا این ساعت روز یاد این خاطره افتادم، داداشی من یه ده سالی ازم بزرگتره و اون موقع ها که دانشگاه می رفت و زن نداشت، سرو گوشش مث اینکه می جنبیده و من فکر می کردم (با اون مغز کوچیکم) داداشه من کاری به دخترا نداره(چه خیال خامی). داداشیه من بچه ی خوبی بود من و خیلی دوست داشت، همیشه وقتی با دوستاش می رفت بیرون منو با خودش می برد و اجازه داشتم با دوستاش شوخی هم کنم و کلن تریپ اروپایی دیگه ولی همه دوستاش N سال از من بزرگتر بودن، بگذریم از اینا....
اصل داستان اینه که یه روز داداشی من که دیگه زنش داده بودیم و نزدیک عروسیش بود با حالت عصبی بهم زنگ زد و گفت که برم محل کارش، منم تو فکر اینکه چی شده رفتم و دیدم اخـــــــــــــــــــی طفلی داداشی انگار زدنش تو دیوار، ازم خواست برم راجع به یه دختر تحقیق کنم و ازش فیلم بگیرم بیارم واسش!!!!! منم که خراب خانواده، موبایل(3250) آخرین مدل اون زمانمو برداشتمو رفتم، خانومه تو یک مرکز مشاوره کار می کرد و تنها راه دیدنش صحبت با اون بود و سر هم کردن چند دروغ، وقت نوبتم شد که باهاش حرف بزنم داستان خودشو که اویزون داداشم شده بود تعریف کردم و گفتم سرگذشت دوستمه و راه حل بده چون می ترسم دوستم خودکشی کنه و از این حرف های مسخره و دوستم که مثلن خواهرم بود فیلم می گرفت ازش اونم چه حرفه ای، هیچ دیگه ماموریت انجام شد، همین کافی بود که باعث بشه دختره ی زشت اکبیری ته دیگه جزغاله دست از سر داداشم بداره، حداقل اگه سفیدوی خوشگلوی ترگل ورگلی هم بود میشد مخ داداشی رو زد که زنشو عوض کنه ولی......
* الان داداشی یه بچه 4 ساله داره و سالی یک بارم نمی بینیمش، البته بهتر چون من بد خواهر شوهری هستم!