۱۳.۸.۸۹

دوس دختر زوری

نمی دونم چرا این ساعت روز یاد این خاطره افتادم، داداشی من یه ده سالی ازم بزرگتره و اون موقع ها که دانشگاه می رفت و زن نداشت، سرو گوشش مث اینکه می جنبیده و من فکر می کردم (با اون مغز کوچیکم) داداشه من کاری به دخترا نداره(چه خیال خامی). داداشیه من بچه ی خوبی بود من و خیلی دوست داشت، همیشه وقتی با دوستاش می رفت بیرون منو با خودش می برد و اجازه داشتم با دوستاش شوخی هم کنم و کلن تریپ اروپایی دیگه ولی همه دوستاش N سال از من بزرگتر بودن، بگذریم از اینا....
اصل داستان اینه که یه روز داداشی من که دیگه زنش داده بودیم و نزدیک عروسیش بود با حالت عصبی بهم زنگ زد و گفت که برم محل کارش، منم تو فکر اینکه چی شده رفتم و دیدم اخـــــــــــــــــــی طفلی داداشی انگار زدنش تو دیوار، ازم خواست برم راجع به یه دختر تحقیق کنم و ازش فیلم بگیرم بیارم واسش!!!!! منم که خراب خانواده، موبایل(3250)  آخرین مدل اون زمانمو برداشتمو رفتم، خانومه تو یک مرکز مشاوره کار می کرد و تنها راه دیدنش صحبت با اون بود و سر هم کردن چند دروغ، وقت نوبتم شد که باهاش حرف بزنم داستان خودشو که اویزون داداشم شده بود تعریف کردم و گفتم سرگذشت دوستمه و راه حل بده چون می ترسم دوستم خودکشی کنه و از این حرف های مسخره و دوستم که مثلن خواهرم بود فیلم می گرفت ازش اونم چه حرفه ای، هیچ دیگه ماموریت انجام شد، همین کافی بود که باعث بشه دختره ی زشت اکبیری ته دیگه جزغاله دست از سر داداشم بداره، حداقل اگه سفیدوی خوشگلوی ترگل ورگلی هم بود میشد مخ داداشی رو زد که زنشو عوض کنه ولی......



* الان داداشی یه بچه 4 ساله داره و سالی یک بارم نمی بینیمش، البته بهتر چون من بد خواهر شوهری هستم!

۶ نظر:

پوريا گفت...

خدا به داداشی رحم کنه! ماشا خواهرش کمتر از کماندو نیست!!

bashar گفت...

3250 همون گوشی نیس که گرده زیرش؟
ماشالا ماموریت غیر ممکن 7!!!

رصـــــاد گفت...

فک کن آخرش مثل فیلم میتی کومان ،، دست میکردی تو جیبت ، " این نشان مأمور مخصوص داداش بزرگ، یک عدد دختر "

خوب حرفی‌ واسه داداشی کار کردیا

چپ دست گفت...

یاد مأموریتی که چند سال پیش واسه داداشم انجام دادم افتادم... یه هفته از 6 تا 8 صبح تو اوج سرمای زمستون توی یه ایستگاه اتوبوس حوالی 3 راه طالقانی سگ لرزه زدم تا آمار دختری رو که اخوی توی کفِش بود و فقط می دونست خونشون اون حوالی هستش، دربیارم. دخترهء لامصب هم هیچوقت توی ایستگاه اتوبوس پیداش نشد اما ما آخرش آدرس خونشون رو گیر آوردیم. :دی

بعدش هم یه روز از 6 تا 8 صبح تقریباً بیست متری خونشون سگ لرزه زدم تا فاز دوم عملیات رو انجام بدیم، هرچند که آخرش عملیات با ناکامی همراه شد!

یکـ عدد دختر گفت...

all of them: من ابجی کوشمولیه خوبی بیدم واسه داداچیم.....

روش که تو روم باز شد همش باید جور دوس دختراشو می کشیدم و بعد بهم می گفت وای به حالت بفهمم دوس پسر داری گردنتو می شکنم منم میگفتم هه هه هه...
(اون شوخی می کرد ولی من جدی به ریشش می خندیدم)

یکـ عدد دختر گفت...

هم دست: این عملیات ها و ماموریت ها بعدن میشه سوژه خنده واسه بچه ها و نوه هاااا
مامی و باباییم کلی از اینا دارن
شاید یه روز داستانشونو تعریف کردم کلی هندی بازیه واسه خودش