از وقتی یادم میاد مامان حرفش این بود که: دخترم که میخواد بره تو خونه ی شوهر کلفتی پس چرا حالا تو خونه باباش کار کنه؟ من و آبجی میخوردیم و می خوابیدیم، و اگر کاری انجام می دادیم بابت آن کار پول دریافت می کردیم، از ظرف شستن گرفته تا هرس کردن برگ درختان و رسیدگی به باغچه و خرید مایحتاج خانه و نونوایی رفتن.
من و آبجی معنی کار کردن و حقوق گرفتن رو فهمیده بودیم و مزه ی دستمزد خودمون رفته بود ریز زبونمون، هر چه سن بالاتر می رفت ما حریص تر میشدیم به حقوق بالاتر و کار به اونجایی رسیده بود که هر کسی از فامیل کاری داشت که رو می زد بهش می گفتیم چقدری می دی که انجامش بدیم؟
وارد سن 12-13 سالگی که شدم کارهای نامه نگاری و اداری شرکت داییم رو انجام می دادم و پولی می گرفتم، شده بودم مث نامه رسان ها از این اداره به اون اداره، کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم که چجوری برم تو اتاق مدیر کل ها و ازشون امضا بگیرم و چون بچه بودم و سمج معمولن منشی مدیرکل واسه راحتی از دستم می زاشتن برم توووو..... . 15-16 سالم بود که زدم تو کار کامپیوتر و سخت افزارش یاد گرفتم و بعدش زدم تو کار شبکه رفتم که اسفالتش کنم، (هنوزم همونجاها گم شدم). ازش خوشم نیومد ولی منو درگیر خودش کرد، عشق ور رفتن با سخت افزارشو داشتم، تعمیراتش و سرهم بند کردنش، شروع کردم به کار کردن تو مغازه های بسته بندی سیستم کامپیوتری(فکر کنید سیستمی که من می بستم چی میشد). پول خوبی میدادن ولی محیط مردونه بود خستم می کرد، شوخیاشون با هم دیگه وقیحانه بود و اونقدر دریده بودن که از من هم شرم نمی کردن . یه مدت تو درالترجمه کار کردم و بعدش شدم پشتیبان شبکه وپشتیبان فنی یه ISP حالا واسه خودم یه اتاق داشتم و تلفن هامو وصل می کردن،...تو اوج کارم بودم که دانشگاه قبول شدم با گریه و زور چماق فرستادنم،
تو اون شهر غریب من بودم یک عدد دختر لوسِ نُنُر که تنها مونده بود باید از خودش مواظبت می کرد(تنها مسافرت زیاد رفته بودم ولی اینجا فرق می کرد باید زندگی می کردم)، کنار اومدم با ادماش و خودمو قبولوندم بهشون و حالا من بودم که حرفم حرف بود....(فراز و نشیب زیاد بود ولی من برنده بودم).
دانشگاه تموم شد من برگشتم خونه، ولی دیگه کاری نبود، استرش داشتم، به هر دری می زدم بسته بود، برام سخت بود که بگم پول می خوام مامان، بیشتر پول تو جیبیمو آبجیم می داد، فکرشو بکنید چقدر می تونست سخت باشه!....بعضی شبا گریه می کردم ، چند مورد کار هم پیش اومد که چیزی نبود که میخواستم، تو چند ازمون هم شرکت کردم، قبول هم می شدم ولی من نورچشمی نبودم پس رد میشدم. همه ی اینا تاثیر بدی روم گذاشته بود، کم حوصله، سگ اخلاق و هر چی بد می تونست باشه من بودم، دیگه حتی اگه مورد کاری هم پیش میومد من قدمی برنمی داشتم براش.
همه ی اینا رو گفتم که بگم:
حالا سرکار هستم، کاری که دوسش دارم و با روحیاتم جوره، نبض شرکت تو دسته منه، بازم شدم پشتیبان شبکه و قسمت فنی شرکت و هم قسمت اداریش دسته منه. هر روز با لبخند بر می گردم خونه.... .
* بالاخره خسیس خان(بابایی) زنگ زد و گفت که حالش خوبه، اونجایی که بابای منه، بارون میاد یک ماهی میشه شدید هم هست ولی سیلش تو پاکستانه....ناراحت بودم بابا رو اب برده باشه و ارثش تقسیم نشده، و بدتر می ترسیدم گندش دربیاد که چندتا آبجی و داداش هم اضافه دارم،
* میگم بابا زن نگرفتی من مامان نو گیرم بیاد؟ می خنده میگه: منتظرم تو بیای واسم بری خواستگاری! میگم پسند کردی؟ میگه اره دکتره! میگم آها!!!!دکتره قلبه حتمارقصم بلده، بره واسمون پشت درخت برقصه؟(بابا این وسطا از خنده غش رفته) می گه اره...تو بیا فقط....
زمونه رو می بینید تو رو خداااااا بابای آدم اینقدر بی حیاااااااا