۱۵.۶.۸۹

No, there is no way

 می دونستی همه ی، آرزوهامو واسه چشم قشنگ تو، پروندم رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که جوونیمو، واسه چشم عجیبه تو، سوزووندم رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
از دوسال پیش ندیدمش، گاه گداری که تو خیابونی، پاساژی، مهمونی، می دیدمش کلی بهانه واسم داشت که چرا کم محل شده نسبت به من، البته واسه من که ادم ظاهرا سردی هستم مشکلی نبود، مهم این نبود واسم که هست یا نیست، مهم این بود که من که سنگ صبورش بودم رو خیلی راحت فروخت. یکی از عادت های از نظر خودم خوب و از نظر دیگران بد همین اخلاقمه که کسی که رفت بی خیالم بشه، من بی خیالش میشم چه دختر چه پسر، دوست می دارم تا وقت که هست...  دوست دخترش نبودم، حتی شاید دوستشم نبودم، ولی وقتی از دست نامادری و باباش وخواهر جلفش خسته میشد شبا تا صبح من گریه هاشو می شنیدم، درددلاتشو، از همه دوست داشنتی هاش، آرزوهاش خبر داشتم، نگران خوب و بدش بودم، وقتی به خودم اومدم دیدم 4 ساله که می شناسمش و دلمو برده، به خودم گفتم این دوست داشتن نیست فقط از روی دلسوزیه و هیچ تهی نداره، حالش که خوب شد، می دیدمش با دخترای دیگه واسشون گل می خرید، می دیدمش هر شنبه که از دانشگاه مستقیم میاد خونه و عصر با دوست دخترش خونه داداشش، این قضیه اصلن ناراحتم نمی کرد از چیز دیگه غصم می گرفت، که همون گه گداری که روبرو میشدیم بهم می گفت با خونه قهره و چند ماهی هست که خونه نرفته.... وقتی بهم دروغ می گفت به هیچ چیزی فکر نمی کردم جز روزایی که می نشستیم ورق بازی می کردیم، حکم نرس بود و جوری ورقارو می پیسید که حکم فقط دست خودمون باشه....یادم میومد پایه تاب بازی من بود.... و بعدش تک تک دروغاش فلاش بک میخورد و من فیلم وار توی ذهنم مرور می کردمشون. من بی خیالش شدم کلن دیگه ازش انتظاری نداشتم، حتی دوسشم نداشتم، وقتی با دوستان جایی جمع میشدیم و حرفش پیش میومد هر کی یه چیزی می گفت، هیشکی پشت سرش حرف خوب نمی زد حتی دوستاش، می گفتن با فاحشه ها می پره، می گفتن با یه فاحشه ازدواج کرده، برام مهم نبود، فقط دوست نداشتم بیشتر از اینا غصه بخوره حالا تو هر قبری که میخواد باشه...
امروز ظهر اومدم خونه، آبجیم بلند شد و منو بوسید، نگاش کردم، گفت فلانی فرستاده، بغض کردم، دلم گرفت، دوست نداشتم خبری ازش بشنوم، ...آخه چه جوری روش شده بعده دوسال بی خبری اینقدر راحت و بی دغده واسم بوس بفرسته.؟!!!...دوست ندارم ببینمش...هیچ وقت

* البته این یک سال اخیر رو زندان بوده واسه خاطر شرکت تو راهپیمایی و این بند و بساطا

۵ نظر:

bashar گفت...

تو فكره ايني كه اين 1سال دانشگاه اوين عوضش كرده باشه نه؟؟
شايد!!!

من با اين خواهر زاده دوس دخترم(ازش يزرگتر بود!)!!! حرف ميزديم!
با اينكه ازش حاج خانوم جدا شده بودمو اينا//
مثلا" ميگفتم يادش بخير با خالت ايناروميگفتيم اين كارارو مكديم(فكر بد نكن)//
يه موقه دعوا شد خشكم زد! همه اينارو كنتر كرده بود گذاشته بود به حساب غم خوار بودن من!
حالا خودشم ازين حرفا ميزدا ولي من مثل اون نبودم كه به روش بيارم//
الان كه خدارو شكر راحتم(سوت دست)
ولي .................
به عقلتو دلت با هم رجوع كن الان(چشمك)

یکـ عدد دختر گفت...

بشر: نه به هیچی راجع به اون فکر نمیکنم، اصلن واسم مهم نیست....عقلم تکذیبش می کنه ولی دلم هنوز دلسوزانه بهش نگاه می کنه...

چپ دست گفت...

شاید توی حبس که بوده و وقت کافی واسه فکر کردن داشته، به تو و خودش (و احیاناً بقیه دوستاش) فکر کرده و یه نمه روشن شده.

اینکه میگی دیگه هیچوقت نمی خوای ببینیش رو واقعاً نمیشه گفت درسته یا اشتباه. من هم خودم رو که جای تو قرار میدم واقعاً نمیدونم چه باید کرد توی این موقعیت... باید باهاش سرسنگین بود یا اینکه دوباره به سمتش رفت. نمی دونم واقعاً.
شاید باید صبر کنی ببینی واکنش بعدیش چیه.

360 گفت...

من که نه تو رو میشناسم نه اون رو
ولی توبه گرگ مرگِ!
خودتو عشقه
ک.ون لق اون یارو..!!!

Ravi گفت...

خودتو عشقه